هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا آوای زندگی

اقتصاد در زمان هلیا

   گوشت کیلویی ١٤٠٠٠ تومان        سکه بهار آزادی ٥٨٠٠٠٠ تومان                              ایرانسل ٥٠٠٠ تومان     همراه اول  ٣٥٠٠٠ تومان  انتخاب شماره با خودمونه   مبدل دیجیتالی تلویزونم تازه دارن تبلیغ می کنن الان تلویزیون ٧ کانال داره با نسب مبدل  کانالها بیشتر با  کیفیت بهتر شاید علم تا اون موقعه اون قدر پیشرفت کنه که خیلی تعجب کنی و دلت به حال ما بسوزه            ...
5 دی 1390

زندگی اینجاست

دخترم اول دنياست بخند دخترم زندگي اينجاست بخند دست خطي كه مرا عاشق كرد شوخي كاغذي ماست بخند دخترم خام نشي گريه كني كل دنيا يه سراب است بخند آن خدايي كه بزرگش خواندي بخدا مثل تو زيباست بخند ...
5 دی 1390

زندگی

زندگي ... انتظار و هوس و ديدن و ناديدن نيست زندگي چون گل سرخي ست ... پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف يادمان باشد اگر گل چيديم ... عطر و برگ و گل و خار هر سه همسايه ديوار به ديوار همند ...
5 دی 1390

السلام عليك يا علي اصغر حسين

مراسم شير خواران حضرت علي اصغر و حضور تو در جمع پاكان درگاه حسين  ومن لبريز گرماي نفس معصوميتي چون تمام فرشته هاي تازه رسيده از بارگاهش هنوز بوي ناب بهشت مي دهي ،هنوز گودي بالاي لبانت گواه فشار دست ان فرشته اند  وهنوز لبخند خوابهاي زيبايت گواهند كه تو تا قبل از اين مهمان كدام وادي بودي  ساعت 5/9 با بابا   و نني راهي مراسم شديم حال عجيبي بود چشماي گريون..............حال پريشون......و تنها يك خواسته سلامتي تمام اميدان زندگي وتو كه تمام ارزوهاي مادري   عزيزكم اميدوارم  سربندي كه بسر داري بشود سر چراغ زندگيت.بيايد روزي كه تو دريابي نينوا را ،حسين را، زينب...
5 دی 1390

امید مامانی

امشب مشغوله شام درست کردن بودم یک دفعه دیدم داری می خوری زمین تا اومدم بگیرمت از سر محکم  خوردی زمین خیلی ترسیده بودم تو بغلت گرفتم و ارومت کردم بعد دیدم از بینیت خون میا دست و پامو گم  کردم حالم خیلی بد شد به ننی تلفن زدم جریانو بهش گفتم گفت نمی دونم خطرناک یا نه همون لحظه صدای دایی علیرضا به گوشم رسید که می گفت نترس طوری نیست نفسم اومد بالا  ولی مامانی امشب  خیلی حالم بده ببخش که مواظبت نبودم یه لحظه ازت غافل شدم  خدایا ازت می خوام که هلیا رو از بلاهای اسمونی  و زمینی دور کنی و نزاری هیچ اسیبی بهش برسه خدایا هوای تنها امیدمو داشته باش ...
3 دی 1390

چه خبر از هلیا

سلام هلیا جون این روزها اسمتو یاد گرفتی میگم اسمت چیه ؟سه چهار دفعه پشت  سر هم می گی هِیلا قسمت اخرشو خیلی محکمو بلند میگی       دالی بازی رو یاد گرفتی خیلی قشنگ می گی دا اینم بگم که هنوز مامانی نمیگی ابرومو بردی ای پدر صلواتی معلومه  که منو اصلاً دوست نداری ولی اینو بدون که من اندازه یه دنیا نه بیشتر دوستت دارم مامانی یه دفعه خسته نشی ها هنوز همون دو تا دندونو داری منتظر چی  هستی زود باش دیگه دخمل مامانی غذا هم هنوز خوب نمی خوری خیلی لاغر شدی خیلی  خیلی نگرانتم مامانی         موقع...
30 آذر 1390

بدون عنوان

اين روزها تصميم گرفته بوديم واسه تولدت بريم مشهد پيش امام رضا خيلي دوست داشتم ساعت 5/9 روز تولدت روبرو پنجره فولاد باشيم همون جايي كه موقعه تولدت مجسم  كردم و تو رو سپردم به امام رضا حتي پول جور شد بابايي رفت كه بليط قطار بگيره قبل از اون بايد  مرخصي ميگرفت آخه بابايي خيلي مطمئن  بود ميتونه مرخصي بگيره  ولي.............................................................. خيلي حالم گرفته شد ...
11 آبان 1390