امید مامانی
امشب مشغوله شام درست کردن بودم یک دفعه دیدم داری می خوری زمین تا
اومدم بگیرمت از سر محکم
خوردی زمین خیلی ترسیده بودم تو بغلت گرفتم و ارومت کردم بعد
دیدم
از بینیت خون میا دست و پامو گم
کردم حالم خیلی بد شد به ننی تلفن زدم جریانو بهش گفتم گفت نمی دونم
خطرناک یا نه همون لحظه
صدای دایی علیرضا به گوشم رسید که می گفت نترس طوری نیست نفسم
اومد بالا ولی مامانی امشب
خیلی حالم بده ببخش که مواظبت نبودم یه لحظه ازت غافل شدم
خدایا ازت می خوام که هلیا رو از بلاهای اسمونی و زمینی دور کنی و نزاری
هیچ اسیبی بهش برسه خدایا هوای تنها امیدمو داشته باش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی