مسافرت به شمال
ماماني براي اولين بار رفتي خونه مامان جون رفتي كه ببيني بابايي دوران كودكيشو همبازياشو ،خاطرات شيرين و تلخشو كجا گذاشت و اومد كه پيش مامان بمونه،مامان و هليا بشه همه كسش تو غربت و جا همه اونا رو پر كنه يه كم دير بردمت بخاطر اينكه كوچولو بودي مي ترسيدم مريض بشي گذاشتم يه كم جون بگيري و بزرگ بشي بتوني بدويي دنبال مرغابيا و غازا بدويي تو اون سرسبزيها و چمنها،ذوق كني و بخندي و با پسر عمه ها و دختر عمه ها بازي كني بابايي بشينه تو رو نگاه كنه و كيف كنه كه به ارزوش رسيده اخه بابايي چند سال قبل از اومدن تو مي گفت دوست دارم يه دخمل داشته باشم  ...