هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا آوای زندگی

بدون عنوان

هيچ گاه مرداب نباش   اگر نمی توانی اقیانوس باشی، دریا باش، اگر نه رودخانه باش واگر نمی نتوانی رودخانه باشی  نهریكوچك باش، اما هیچ گاه مرداب نباش.نهری باش جاری، زلال و مهربان و با جوشش زیبایت  زندگی را به همه هدیه كن چون وقتی حركت میكنی هم زنده ای و هم به دیگران زندگی می دهی   سبزه های كنار نهر را دیده ای چه زیبا چشم رانوازش می دهند و ماورای پروانه های لطیف و  زیبا هستند، این ها به خاطر سخاوت و مهربانی نهر كوچك اما جاری است، پس تو هم با الهام از  این رود كوچك جاری شو و بدان خدا در همه حال با توست. ...
21 بهمن 1390

بدون عنوان

 حس كودكانه   کوچيک تر که بودم فکر مي کردم بارون اشک خداست ولي مگه خدا  هم گريه مي کنه چرا بايد دل خدابگيره!!!! دوست داشتم زير بارون قدم بزنم  تا بوي خدا رو حس کنم اشک خدا را تو يه کاسه جمع کنم   تا هر وقت دلم گرفت کمي بنوش تا پاک و آسماني شوم!  آسمان که خاکستري مي شد دل منم ابري مي شد حس ميکرم که آدما دل خدا رو شکستند  و يا از ياد خدا غافل شدند همه مي گفتند باران رحمت خداست ولي حس کودکانه من مي گفت خدا دلش از دست آدما گرفته   ...
21 بهمن 1390

بدون عنوان

  هر وقت در فریب دادن کسی موفق شدی     به این فکر نباش که اون چقدر احمق بوده   به این فکر کن که اون چقدر به تواعتماد داشته . . ...
21 بهمن 1390

دروغ

روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم ، حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است ، اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود دروغ گفته ام ...
16 بهمن 1390

بدون عنوان

توی جاده ای که انتهاش معلوم نیست   پیاده یا سواره بودنت فرقی نمی کنه    اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره   بی انتها بودن جاده برات آرزو میشه ...... ...
16 بهمن 1390

پول

آموخته ام که با پول میتوان خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه ساعت خرید ولی زمان نه میتوان مقام خرید ولی احترام نه میتوان کتاب خرید ولی دانش نه دارو خرید ولی سلامتی نه خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره میتوان قلب خرید ولی عشق نه ...
14 بهمن 1390

ضامن اهو

کاش من یک بچه آهو می شدم می دویدم روز و شب در دشتها توی کوه و دشت و صحرا روز و شب می دویدم تا که می دیدم تو را کاش روزی می نشستی پیش من می کشیدی دست خود را بر سرم شاد می کردی مرا با خنده ات چونکه روزی مادر م می گفت تو دوست با یک بچه آهو بوده ای خوش به حال بچه آهویی که تو توی صحرا ضامن او بوده ای پس بیا من بچه آهو می شوم بچه آهویی که تنها مانده است بچه آهویی که تنها و غریب در میان دشت و صحرا مانده است روز و شب در انتظارم پس بیا دوست شو با من مرا هم ناز کن بند غم را از دو پای کوچکم با دو دست مهربانت باز کن   ...
10 بهمن 1390

اتل متل یه مورچه…..

اتل متل یه مورچه رفت تا به  دریا رسید کنار ساحل ایستاد آب های دریا را دید مورچه  یه برگ درخت تو آب دید و روش نشست برگ درخت تو دریا مثل یه قایق می گشت یه فیل اومد تماشا کنار ساحل ایستاد پاش لغزید و شلپّی تو آب دریا افتاد فیله تو آب دریا شنا کرد و شنا کرد مورچه از روی اون برگ فیله  را خوب نگا کرد برگ درخت رفت و رفت تا که به  ساحل رسید مورچه از روی اون برگ به سوی ساحل دوید از آب دریا دور شد رفت و به لونه ش رسید تو رختخواب نرمش دراز کشید و خوابید مورچه ی شیطون بلا خوابهای خیلی خوب دید منم میرم به دریا تو یه  ...
10 بهمن 1390

بدون عنوان

مبارکه مبارک هلیا خانم دخمل بابایی امروز  بلاخره صدام زدی ماما چقدر دیر ،فکر کنم دیگه رو دروایستی موندی طوری نیست مامانی اینم مثل باقیه کارهایی که میکنی اینکه شیر می خوری و میری تو دل بابا می خوابی ،اینکه موقعه ای که سیری اصلا نمیگی مامانی دارم یا نه ،اینکه بابایی رو بوس میکنی ومنو میای میزنی و ................... مامانی خیلی شیرینو دوست داشتنی شدی روزی هزار بار می خوام بخورمت ولی بابایی نمی زاره ،کاش میشد دوباره بخورمت بری تو دلم فقط مال خودم باشی  امروز با هم رفتیم بیرون یه کلاغ غار غار میکرد تو هم اشاره میکردی به کلاغه و میگفتی دار دار دار خیلی دوست دارم عاشقتم مامانی   ...
12 دی 1390