هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا آوای زندگی

بدون عنوان

تولدت مبارک   مامانی امسال تولدت با اسباب کشی یکی شد حتی نتونستم  واست یک تولد  کوچولو بگیرم  قول میدم بعدا جبران کنم عزیز دل مامانی     زمین اون گل رو به دست سرنوشت داد و    سر نوشت اون گل رو تو قلب من   کاشت تا باغچه خالی قلبم جایگاه یک گل باشد گل یاسمنم تولدت مبارک         ...
3 آبان 1391

تولد امام رضا

    تکان تکان می خورد حس بی زبان قلم . تکه تکه خال می کوبد برقامت واژه های قلم . قلم امشب کوتاه  می نویسد؟ یا قامت واژه ها تا ثامن الحجج نمی رسد ؟! میان صحن چلچله ها رها شده ام . چیست  این صدا که مرا میان اشاره ها خرابه می کند . کرورکرور التماس نقره ای حک می شود روی پنجره های  کبوتری اش . وصله که می زنند این گریه ها را به ضریح پیکرش ، قطره های چکیده را او ضمانت می  کند . دخیل پنجره هایش روح امن یجیب تمام پنجره هاست . گفتنی ها را گفته ام . نگفته هایم در پس زبان بی هنرم می ماند وبه فسیل عقده ها لبخند می زند . آقا توکه راه می روی روی  آواز حنجره ها ، قفل نگفته ها باز می شود . ورق بزن حلقوم ...
6 مهر 1391

بدون عنوان

  حدود دو ماه پيش  با مامان پارسا تصميم گرفتيم براي باز شدن   زبونتون تخم كبوتر بگيريم يه روزي از اون  روزها مامان پارسا با كلي تخم كبوتر وارد خونه شد از همون روز شروع كرديم  يه روز در ميون   صبحانه واستون درست كنيم شما هم پايه بوديد خيلي دوست داشتيد  ما فكر كرديم يه ماه نشده مثل  بلبل شروع به حرف زدن مي كنيد ولي هنوز كه هنوزه زبوناتون باز نشده  اخه دوست دارم باهام حرف بزني اون صداي نازتو بشنوم دختر بجنب دلم اب شد البته موقعه اي كه مي  خواي باهام حرف بزني با اشاره ميگي بعضي وقتها كه متوجه نميشم تمام سعي خودتو ميكني تا متوجه بش...
4 مهر 1391

بدون عنوان

ماماني امروز چهارمين روزيه كه از شير خبري نيست اخه غذا نمي خوردي فقط شير مي خوردي  داشتم اذيت مي شدم تصميم گرفتم از شير بگيرمت تا يه كم جون بگيري  اين روزها خيلي بهونه ميگيري  كنارم مظلومانه ميشيني و صدام ميزني مامان و بغض ميكني  موقعه خواب حسابي نشكولم ميگيري و بي رحمانه با پشت دست شليك ميكني تو صورتم  اخه ماماني چه گناهي كرده سه ساله كه از من تغذيه ميكني بلاخره بايد يه جوني داشته باشم بزرگت كنم ،عروست كنم   اگه اذيتم كني پير ميشم با عصا ميام عروسيت بعد خجالت ميكشييا امروز صبح از خواب بيدار شدي شروع به گريه كردن كردي شير پاكتي بهت دادم نشستي روي پامو  مظلومانه شروع به خوردن كردي دستمو ...
20 شهريور 1391

بدون عنوان

مسافرت به شمال   رفتن به شمال فقط بخاطر تو بود اخه فكر ميكردم هوا گرمه و حسابي مي توني لب دريا اب بازي كني بر خلاف انچه كه فكر مي كردم هوا خيلي سرد  بود دو روز خونه مامان جون مونديم و تو حسابي سرما خوردي حالمون خيلي گرفته شد تصميم گرفتيم برگرديم تو مسير برگشت به محمود اباد كه رسيديم هوا خيلي خوب بود اون روز تموم روز كنار دريا مونديم روز بعدم بابلسر رفتيم   حسابي بهمون خوش گذشت                                   ...
20 شهريور 1391