هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هلیا آوای زندگی

بدون عنوان

شوک    امروز ساعت ٥/٩ خبر رسید که فردین کوچولو تو کماء  فردینی که دیروز با بچه ها بازی می کرد و می خندید امروز چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  با صدای گریه من از خواب بلند شدی  دیدم تب داری نمی دونستم چکار کنم   نمی تونستم تو خونه بمونم رفتیم خونه خاله ببینیم چی شده؟ چند دقیقه ای نگذشت که خبر رسید فردین مرد  خدایا یعنی چی شده ؟ چرا؟ ...
23 خرداد 1391

بدون عنوان

زندگی سخت می شود   این روزا اومدیم موقتا  واسه دو ماه خونه ننی زندگی کنیم این روزهای سخت پارسا خیلی حواتو داره همیشه میاد پیشت باهم بازی می کنید    گاهی لب پنجره میا صدات می زنه تو هم نمی فهمی چطوری بری تو حیاط خیلی به هم عادت کردین طوری  که می خواهیم از هم جداتون کنیم گریه می کنید         ...
28 ارديبهشت 1391

ماجراهای از پوشک گرفتن هلیا خانم

این روزها تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمت آخه دیگه وقتشه خیلی سخت بود ولی ما به هم قول دادیم که با هم همکاری کنیم تا موفق بشیم از اب بازی شروع کردیم دو ساعت تو حمام اب بازی می کرد عروسکاتو حمام می کردی با توپات بازی  می کردی یعنی در روز شش ساعت تو حمام بودی ده روز دوم می بردمت تو حمام جیش می کردی و میومدیم عروسکت کلی واست دست می زد و می خوند تو هم می رقصیدی و ذوق می کردی  ده روز سوم یه کم یاد گرفته بودی گه گاهی می گفتی و واسه خودت دست می زدی  یه دفعه خراب کاری کردی بردمت تو حمام بشورمت گفتم چرا جیش کردی  مامانی شروع کردی خودتو بزنی  یه دفعه دیگه خجالت کشیدی سرتو انداختی پایین ،بار دیگه هم روبه من اخم کرد...
5 ارديبهشت 1391

مسافرت به شمال

ماماني براي اولين بار رفتي خونه مامان جون رفتي كه ببيني بابايي دوران كودكيشو همبازياشو ،خاطرات شيرين و تلخشو    كجا گذاشت و اومد كه پيش مامان بمونه،مامان و هليا بشه همه كسش تو غربت  و جا همه اونا رو پر كنه  يه كم دير بردمت بخاطر اينكه كوچولو بودي مي ترسيدم مريض بشي گذاشتم يه كم جون بگيري  و بزرگ بشي   بتوني بدويي دنبال مرغابيا و غازا بدويي تو اون سرسبزيها و چمنها،ذوق كني و  بخندي و با پسر عمه ها و دختر عمه ها بازي كني بابايي بشينه تو رو  نگاه كنه و كيف كنه كه به ارزوش رسيده اخه بابايي چند سال قبل از اومدن تو مي گفت دوست دارم يه دخمل داشته باشم  ...
4 فروردين 1391

دخملم دوست داشتني تر شده

اين روزها خيلي دوست داشتني و شيطون شدي ديروز براي اولين بار كلمه دتش رو    گفتي   لامپو خاموش كردي باذوق داد زدي گفتي دتش   اين روزها بوس با صدا رو ياد گرفتي عروسكاتو ماشيناتو بوس مي كني  ولي ماماني رو نه وقتي بهت اسرار مي كنم كه منو بوس كن يه گاز محكمي مي گيري كه از صدام مي ترسي و بعد شروع  مي كني به خنديدن اي ناقلا صداي اذان و كه مي شنوي سينه مزني و موقعه اي كه  تلويزيون نمازو نشون ميده    دستمال سفيدتو بر ميداي پهن مي كني و سجده مي كني   ...
22 اسفند 1390

بريدن طناب دار

داستان از اينجا شروع شدكه دختر همسايه زنگ زد گفت واسه هليا دلم تنگ شده مي خوام بيام ببينمش  چند دقيقه از امدنش نگذشته بود كه صداي فريادي به گوشم رسيد صدا از تو بلوك بودچادرم را رو سرم انداختم پله ها رو سه در ميان رفتم به پايين كه رسيدم زن همسايه ميزد تو سرش و مي گفت شوهرم خودشو دار زده  همسايه روبرويي هم هواي داد و بيداد اومد پايين به گمان اينكه شوهرش داره خودشو دار ميزنه رفتيم كه نجاتش بديم رفتم داخل ديدم تو اشپز خانه خودشو دار زده با كمك همسايه اومديم بگيرمش كه طناب از گردنش باز كنه دستم كه به تنش خورد نا خدا گاه دستم كشيده شد تنش خيلي سرد بود حالم خيلي بد شد به فكر اينكه شايد حالش بد شده باشه همسايه اونو بغل گرفت...
22 اسفند 1390

بدون عنوان

ساده لباس بپوش، ساده راه برو اما در برخورد با دیگران ساده نباش زیرا سادگی ات رانشانه میگیرند برای درهم شکستن غرورت . . . . . . همیشه انسانها را از روی طعم انتخاب کن نه از روی رنگ . . . ...
29 بهمن 1390

دمپايي هاي ماماني

امروز حسابي راحت بودم تمام كارامو انجام مي دادم  بدون اينكه نق بزني اخه  امروز برنامت اين بود كه بتوني دمپايي هاي ماماني رو پات كني اخر بعد از كلي  تلاش موفق شدي بعد خودتو جلو اينه رسوندي كلي ذوق مي كردي و مي خنديدي   الهي من قربون اون پاهاي كوچولوت برم       ...
25 بهمن 1390