هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

هلیا آوای زندگی

بدون عنوان

عروسک خوشکل من قرمز پوشیده تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده مامان یه روز رفته بازار اونو خریده عروسک من چشاتو وا کن وقتی که شب شد اونوقت لالا کن ...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام دخمل کوچولو مامانی خوبی؟ امشب خیلی بی تابی کردی لثه هات خیلی درد داشت ساعت 12 بود بردمت بیرون شاید بهتر بشی  اون موقعه اروم شدی من اشک می ریختم و  واست دعا می کردم  تو هم با اون چشای نازت به من نگاه می کردی و می گفتی ا وم د   آخه امشب شب لیله الرقائبه یعنی شب آرزوهها. از خدا خواستم من و بابایی رو هیچ وقت از تو نگیره در کنارت باشیم و هیچ وقت تنهات نزاریم. دعا کردم همیشه سالم و شاد باشی خوشبخت و عاقبت بخیر .انشاءالله مامانی به تموم آرزوه های خوبت برسی هلیا جووووووووووووون خیلللللللللللللللللیییییی دووووووووسسسسسسسسسسسسسسسست دارررررررررررررررررم ...
21 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام دختر گلم امروز با بابایی رفتیم پارک ناژون توت خوردی خیلی دوست داشتی بعد رفتیم باغ البالو بابایی تند و تند می چید و می خورد تو بغلش بودی نگاه می کردی دهنت اب افتاده بود.به بابایی گفتم چرا به هلیا نمیدی گفت اگه براش خوبه؟بعد بهت داد خیلی دوست داشتی حتی بیشتر از بابایی. موقعه ای که البالو بهت می داد دستاشو محکم نگه میداشتی وتند وتند می خوردی بعد یه کم دلت درد گرفت و خوب شدی     ...
21 خرداد 1390

بدون عنوان

  صدای بودنت تا صدایبودنت به گوشم رسید زود خودمو به دکتر رسوندم گفت باید آمپول هپارین رو شروع کنم هر شب تا نه ماه. هر روز استرس داشتم که نکنه از دستت بدم آمپول رو شروع کردم یکی پس از دیگری دستم کبود شده بود پوست دستم سفت شده بود باید خیلی فشار میدادم تا سوزن فرو بره اشکم در میومد  اون موقعه به تو فکر میکردم اروم میشدم با خودم می گفتم ارزششو داره.روزها میگذشت و من وتو خوب خوب بودیم تا اینکه           ...
8 بهمن 1389

بدون عنوان

سلام عزیزدل مامانی خوبی؟ با شنیدن صدای بودنت سجده شکر بجا اوردم قلبم به تپش افتاد  بغض گلومو بسته بود  باور نکردنی بود عزیز دلم. میدونی عزیز دلم قبل از اینکه تو بیایی ٢تا نمیدونم خواهرات بود یا داداشی ٣ماهشون بود که منو تنها گذاشتن ورفتن من خیلی تنها شدم دیگه انگار خدا نمی خواست به مامانی نینی بده . یکی از اون روزها باباجی  و ننی تصمیم گرفتن برن مشهد من و مینا دختر خاله باهاشون رفتیم  ولی تون سفر بابایی نبود مرخصی بهش ندادن من خیلی دلم گرفته بودبابایی رو تنها گذاشتم و رفتم .اونجا خیلی دعا کردم التماس کردم که خدا یه نینی سالم و دوست داشتنی بهم بده بعد از اون سفر یک ماه طول نکشید که صدای بودنت به گوشم رسید خیلی خوشح...
8 بهمن 1389