هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

هلیا آوای زندگی

بدون عنوان

جواب پزشک قانونی بلاخره جواب پزشک قانونی اومد همه رو از  سر در گمی بیرون اورد   نام شناسنامه ای پوریا امیر علی ،فردین محمد مهدی ...
27 تير 1391

بدون عنوان

 تولد فردین   نا گهان طوفانی سخت و بی رحم به باغ زندگیمون حجوم اورد  گلی تنها رو دید که باغبون غافل از اون بود نا گهان اونو در اغوش گرفت و با لذت پرپر کرد ،نفسی کشیدو جانی دیگر گرفت .به اطرافش نگاهی انداخت اون طرفتر متوجه دو گل دیگر شد به سراغشون شتافت و در آغوششون گرفت  نا گهان باغبون مهربون اونا رو نجات داد  امروز در سوک عزیزمون نشستیم  تا شمع های چهار سالگیشو  برای همیشه فوت کنیم،فوت کنیم و به خودمون قول بدیم که هیچ وقت گلهای زندگیمونو تنها نزاریم  و مسولیت انها رو به باغبون دیگه ندیم که  ناگهان ...............   ...
20 تير 1391

بدون عنوان

دستگیری مجرم  بخاطر امنیت جانی خیلی سریع به محض شکایت کردن مجرم رو دستگیر کردن تا  چهل روز دیگه که  جواب اصلی پزشک قانون از تهران میا همه چیز مشخص میشه     ...
5 تير 1391

بدون عنوان

شکها به یقین تبدیل شد با اومدن باقیه حاجیا تصمیم گرفتن امروز و ولیمه بدند  بعد از نهار حال پارسا و پوریا بد شد سریع اونا رو به بیمارستان رسوندن دکتر گفته بود  ا گه  بیست ثانیه دیگه بچه ها رو نمی رسوندید .............خدایا ممنون  و سپاسگذارتم از لطف بزرگی که در حقمون کردی ما همه فکر می کردیم یک نوع ویروسه ولی جواب ازمایشها که اومد  یک نوع مسمومیت بود مسمومیت با متادون  همه از خواب غفلت بلند  شدیم متوجه شدیم که چه بلایی سرمون اومده اون روز من هلیا  رو نبردم گفتم مریضه بمونم تو خونه یه کم بهش برسم کار خدا و گر نه .......خدایا بازم ممنونتم که خطر بزرگی رو  ا...
29 خرداد 1391

قابل توجه مامانای نی نی وبلاگ

م امانای نی نی وبلاگ ترا خدا مواظب این فرشته های کوچولو باشید  هیچ وقت اونا رو تنها نزارید هیچ وقت و به هیچ قیمتی مسؤلیت  بچه هاتونو به کسی ندید و مسؤلیت هیچ بچه ای رو قبول نکنید  به هیچ کس اعتماد نکنید ...
25 خرداد 1391

بدون عنوان

بزرگ ترین اشتباه حدود چند روز پیش مامان و بابا فردین عازم مکه مکرمه شدند فردینو بخاطر اینکه اون طرف مریض نشه پیش مادر بزرگش گذاشتن  و رفتن هنوز پنج روزی نگذشته بود که فردین یه دفعه حالش بد شد و  رفت تو کما و بعد چند ساعتی بار سفرو بست و رفت ،رفت که دیگه بر نگرده فردای اون روز به قصد اینکه پدر بزرگ فردین حالش بده بلیط برگشتو واسشون گرفتن ساعت دو نیمه شب موقعه رسیدن به خونه بعد استقبال فامیل ،با پدر بزرگ روبرو شدند  بغضشون ترکید خیالشون از اون طرف راحت شد سکوت همه جا رو گرفته بود چشم تو چشم با لبخند های سرد، مامان و  بابای فردین انگار جراُت سوال کردن نداشتن  یه د...
24 خرداد 1391

بدون عنوان

شوک    امروز ساعت ٥/٩ خبر رسید که فردین کوچولو تو کماء  فردینی که دیروز با بچه ها بازی می کرد و می خندید امروز چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  با صدای گریه من از خواب بلند شدی  دیدم تب داری نمی دونستم چکار کنم   نمی تونستم تو خونه بمونم رفتیم خونه خاله ببینیم چی شده؟ چند دقیقه ای نگذشت که خبر رسید فردین مرد  خدایا یعنی چی شده ؟ چرا؟ ...
23 خرداد 1391

بدون عنوان

زندگی سخت می شود   این روزا اومدیم موقتا  واسه دو ماه خونه ننی زندگی کنیم این روزهای سخت پارسا خیلی حواتو داره همیشه میاد پیشت باهم بازی می کنید    گاهی لب پنجره میا صدات می زنه تو هم نمی فهمی چطوری بری تو حیاط خیلی به هم عادت کردین طوری  که می خواهیم از هم جداتون کنیم گریه می کنید         ...
28 ارديبهشت 1391

ماجراهای از پوشک گرفتن هلیا خانم

این روزها تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمت آخه دیگه وقتشه خیلی سخت بود ولی ما به هم قول دادیم که با هم همکاری کنیم تا موفق بشیم از اب بازی شروع کردیم دو ساعت تو حمام اب بازی می کرد عروسکاتو حمام می کردی با توپات بازی  می کردی یعنی در روز شش ساعت تو حمام بودی ده روز دوم می بردمت تو حمام جیش می کردی و میومدیم عروسکت کلی واست دست می زد و می خوند تو هم می رقصیدی و ذوق می کردی  ده روز سوم یه کم یاد گرفته بودی گه گاهی می گفتی و واسه خودت دست می زدی  یه دفعه خراب کاری کردی بردمت تو حمام بشورمت گفتم چرا جیش کردی  مامانی شروع کردی خودتو بزنی  یه دفعه دیگه خجالت کشیدی سرتو انداختی پایین ،بار دیگه هم روبه من اخم کرد...
5 ارديبهشت 1391

مسافرت به شمال

ماماني براي اولين بار رفتي خونه مامان جون رفتي كه ببيني بابايي دوران كودكيشو همبازياشو ،خاطرات شيرين و تلخشو    كجا گذاشت و اومد كه پيش مامان بمونه،مامان و هليا بشه همه كسش تو غربت  و جا همه اونا رو پر كنه  يه كم دير بردمت بخاطر اينكه كوچولو بودي مي ترسيدم مريض بشي گذاشتم يه كم جون بگيري  و بزرگ بشي   بتوني بدويي دنبال مرغابيا و غازا بدويي تو اون سرسبزيها و چمنها،ذوق كني و  بخندي و با پسر عمه ها و دختر عمه ها بازي كني بابايي بشينه تو رو  نگاه كنه و كيف كنه كه به ارزوش رسيده اخه بابايي چند سال قبل از اومدن تو مي گفت دوست دارم يه دخمل داشته باشم  ...
4 فروردين 1391