هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

هلیا آوای زندگی

دخملم دوست داشتني تر شده

اين روزها خيلي دوست داشتني و شيطون شدي ديروز براي اولين بار كلمه دتش رو    گفتي   لامپو خاموش كردي باذوق داد زدي گفتي دتش   اين روزها بوس با صدا رو ياد گرفتي عروسكاتو ماشيناتو بوس مي كني  ولي ماماني رو نه وقتي بهت اسرار مي كنم كه منو بوس كن يه گاز محكمي مي گيري كه از صدام مي ترسي و بعد شروع  مي كني به خنديدن اي ناقلا صداي اذان و كه مي شنوي سينه مزني و موقعه اي كه  تلويزيون نمازو نشون ميده    دستمال سفيدتو بر ميداي پهن مي كني و سجده مي كني   ...
22 اسفند 1390

بريدن طناب دار

داستان از اينجا شروع شدكه دختر همسايه زنگ زد گفت واسه هليا دلم تنگ شده مي خوام بيام ببينمش  چند دقيقه از امدنش نگذشته بود كه صداي فريادي به گوشم رسيد صدا از تو بلوك بودچادرم را رو سرم انداختم پله ها رو سه در ميان رفتم به پايين كه رسيدم زن همسايه ميزد تو سرش و مي گفت شوهرم خودشو دار زده  همسايه روبرويي هم هواي داد و بيداد اومد پايين به گمان اينكه شوهرش داره خودشو دار ميزنه رفتيم كه نجاتش بديم رفتم داخل ديدم تو اشپز خانه خودشو دار زده با كمك همسايه اومديم بگيرمش كه طناب از گردنش باز كنه دستم كه به تنش خورد نا خدا گاه دستم كشيده شد تنش خيلي سرد بود حالم خيلي بد شد به فكر اينكه شايد حالش بد شده باشه همسايه اونو بغل گرفت...
22 اسفند 1390

بدون عنوان

ساده لباس بپوش، ساده راه برو اما در برخورد با دیگران ساده نباش زیرا سادگی ات رانشانه میگیرند برای درهم شکستن غرورت . . . . . . همیشه انسانها را از روی طعم انتخاب کن نه از روی رنگ . . . ...
29 بهمن 1390

دمپايي هاي ماماني

امروز حسابي راحت بودم تمام كارامو انجام مي دادم  بدون اينكه نق بزني اخه  امروز برنامت اين بود كه بتوني دمپايي هاي ماماني رو پات كني اخر بعد از كلي  تلاش موفق شدي بعد خودتو جلو اينه رسوندي كلي ذوق مي كردي و مي خنديدي   الهي من قربون اون پاهاي كوچولوت برم       ...
25 بهمن 1390

بدون عنوان

هيچ گاه مرداب نباش   اگر نمی توانی اقیانوس باشی، دریا باش، اگر نه رودخانه باش واگر نمی نتوانی رودخانه باشی  نهریكوچك باش، اما هیچ گاه مرداب نباش.نهری باش جاری، زلال و مهربان و با جوشش زیبایت  زندگی را به همه هدیه كن چون وقتی حركت میكنی هم زنده ای و هم به دیگران زندگی می دهی   سبزه های كنار نهر را دیده ای چه زیبا چشم رانوازش می دهند و ماورای پروانه های لطیف و  زیبا هستند، این ها به خاطر سخاوت و مهربانی نهر كوچك اما جاری است، پس تو هم با الهام از  این رود كوچك جاری شو و بدان خدا در همه حال با توست. ...
21 بهمن 1390

بدون عنوان

 حس كودكانه   کوچيک تر که بودم فکر مي کردم بارون اشک خداست ولي مگه خدا  هم گريه مي کنه چرا بايد دل خدابگيره!!!! دوست داشتم زير بارون قدم بزنم  تا بوي خدا رو حس کنم اشک خدا را تو يه کاسه جمع کنم   تا هر وقت دلم گرفت کمي بنوش تا پاک و آسماني شوم!  آسمان که خاکستري مي شد دل منم ابري مي شد حس ميکرم که آدما دل خدا رو شکستند  و يا از ياد خدا غافل شدند همه مي گفتند باران رحمت خداست ولي حس کودکانه من مي گفت خدا دلش از دست آدما گرفته   ...
21 بهمن 1390

بدون عنوان

  هر وقت در فریب دادن کسی موفق شدی     به این فکر نباش که اون چقدر احمق بوده   به این فکر کن که اون چقدر به تواعتماد داشته . . ...
21 بهمن 1390

دروغ

روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم ، حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است ، اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود دروغ گفته ام ...
16 بهمن 1390

بدون عنوان

توی جاده ای که انتهاش معلوم نیست   پیاده یا سواره بودنت فرقی نمی کنه    اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره   بی انتها بودن جاده برات آرزو میشه ...... ...
16 بهمن 1390