بدون عنوان
امام رضا ترا خدا بطلب
اين روزها خيلي دلم واسه ديدنت تنگ شده امام رضا ترا خدا اينقدر اذيتم نكن چرا نمي خواي دختر
كوچولوتو ببيني دختري كه مزده اومدنشو خودت بهم دادي مگه من چكار كردم كه اينقدر دلتو رنجوندم تو رو
قسم مي دم به جوادت ما رو بطلب
خيلي به بابايي اصرار ميكنم كه ما رو ببره پيش اقا ولي فاييده نداره حدود سه روز پيش به ديدن
همسايه قبلي رفتيم گفتن مي خواهيم از طرف بسيج كارواني بريم امام رضا با اتوبوس بدون اينكه فكر
كنم
گفتم منم ميام حتي هزينشو پرداخت كردم شب با بابايي صحبت كردم گفتم هليا با اتوبوس خيلي اذيت
ميشه تازه از پوشك گرفتمش ميترسم خراب كاري كنه بعد گناش گردن منه اگه ميشه مرخصي بگير تا
بريم مشهد و بعد بريم شمال
فرداي اون روز بهش زنگ زدم گفت مرخصي گرفتم خيلي خوشحال شدم زنگ زدم سرپرست كاروان
رفتنمو كنسل كردم بابايي اومد كفتم بليط مشهد و كنسل كردم گفت نبايد اينكارو مي كردي من شما
رو مشهد نمي برم دليلشو پرسيدم گفت بخاطر خستگي راه اخه بابايي راهي رو كه تا حالا با ماشين
خودش نرفته قبول نمي كنه نمي دونم اين چه فكر غلطيه
اخه بابايي كه قبول نمي كنه اونجا هم از دستمون رفت
قراره امروز بعدظهر بريم قم با عمه راهي شمال بشيم